نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بستهست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکستهست
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی، آشنا رنگ
گهی میسوزدم، گه مینوازد
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
غروبی پیچدم در سینه ی تنگ
چو فریاد یکی دیوانهی گُنگ
که میکوبد سر شوریده بر سنگ
سرشتی تلخ و شور از چشمهی دل
نهان در سینه میجوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگرسوز
پریشان سایهای آشفته آهنگ
ز مغزم میتراود گیج و گمراه
چو روح خواب گردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینهام دردیست خون بار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم