ملتی افتاده و زار و زبون
گرگِ بیرون دارد و گرگِ درون
حلقه حلقه گرگ، پیرامون ما
سیرشان هرگز نسازد خون ما
گر چنین بر ما بزرگی میکنند
بره میبینند و گرگی میکنند
گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهادِ هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری ستُرگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ
زور بازو چارهی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسانِ رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
هر که با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
هر که با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند