موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست موطن آدمی تنها در قلب کسانیست که دوستش دارند
شب آشیانه شب زده چکاوک شکسته پر رسیده ام به ناکجا مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست کسی به فکر ما شدن از آن تبار خود شکن تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مفردگی از این بر آب سوختن از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست سکوت نعره می زند که شب ترانه ساز نیست مرا به خانه ام ببر که عشق در میانه نیست مرا به خانه ام ببر اگرچه خانه، خانه نیست !