موجاموج از جریحهی دست و پایش به دروناش میدوید در حفرهی یخزدهی قلباش در تصادمی عظیم منفجر میشد و آذرخش ِ چشمکزن ِ گُدازهی ملتهباش ژرفاهای دور از دسترس ِ درک ِ او از لامتناهی حیاتاش را روشن میکرد.
دیگربار نالید: «ــ پدر، ای مهر ِ بیدریغ، چنان که خود بدین رسالتام برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهادهای؟ مرا طاقت ِ این درد نیست آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!» و درد ِ عُریان
تُندروار در کهکشان ِ سنگین ِ تناش از آفاق تا آفاق به نعره درآمد که: «ــ بیهوده مگوی! دست من است آن
که سلطنت ِ مقدرت را بر خاک تثبیت میکند.
جاودانهگیست این که به جسم ِ شکنندهی تو میخَلَد تا نامات اَبَدُالاباد افسون ِ جادویی نسخ بر فسخ ِ اعتبار ِ زمین شود.
به جز اینات راهی نیست: با درد ِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظهی ناچیز!»
و در آن دم در بازار ِ اورشلیم به راستهی ریسبافان پیچید مرد ِ سرگشته. لبان ِ تاریکاش بر هم فشرده بود و چشمان ِ تلخاش از نگاه تهی: پنداری به اعماق ِ تاریک ِ درون ِ خویش مینگریست. در جان ِ خود تنها بود پنداری
تنها در جان ِ خود به تنهایی خویش میگریست.
مرد ِ مصلوب دیگربار به خود آمد. جسماش سنگینتر از سنگینای زمین بر مِسمار ِ جراحات ِ زندهی دستاناش آویخته بود: «ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر! به گذار ِ از این گذرگاه ِ درد یاریام کن یاریام کن یاریام کن!»
و جاودانهگی رنجیده خاطر و خوار در کهکشان ِ بیمرز ِ درد ِ او
به شکایت سر به کوه و اقیانوس کوفت نعرهکشان که: «ــ یاوه منال! تو را در خود میگُوارم من تا من شوی. جاودانه شدن را به درد ِ جویدهشدن تاب آر!»
و در آن هنگام برابر ِ دکهی ریسفروش ِ یهودی تاریک ایستاده بود مرد ِ تلخ، انبانچهی سیپارهی نقره در مُشتاش. حلقهی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود و انبانچهی نفرت را به دامن ِ مرد ِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
مرد مصلوب از لُجِّههای سیاه ِ بیخویشی برآمد دیگربار سایهی مصلوب: «ــ به ابدیت میپیوندم. من آبستن ِ جاودانهگیام، جاودانهگی آبستن ِ من. فرزند و مادر ِ تواَمانام من، اَب و اِبنام مرا با شکوه ِ تسبیح و تعظیم از خاطر میگذرانند و چون خواهند نامام به زبان آرند زانوی خاکساری بر خاک میگذارند: El Cristo Rey! » «Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد در جان ِ سایه به تبسمی عمیق شکوفید.
مرد ِ تلخ که بر شاخهی خشک ِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت: «ــ چنین است آری. میبایست از لحظه
از آستانهی زمان تردید بگذرد و به قلمرو ِ جاودانهگی قدم بگذارد. زایش ِ دردناکیست اما از آن گزیر نیست. بار ِ ایمان و وظیفه شانه میشکند، مردانه باش!»
حلقهی تسلیم را گردن نهاد و خود را در فضا رها کرد. با تبسمی.
شبح به نجوا گفت:
«ــ جسمی خُرد و خونین در رواق ِ بلند ِ سلطنت ِ ابدی... اینک، منام ! شاه ِ شاهان! حُکم ِ جاودانهی فسخام بر نسخ ِ اعتبار ِ زمین!»
درد و جاودانهگی به هم در نگریستند پیروزشاد و دست در دست ِ یکدیگر نهادند و شبح ِ مصلوب در تلخای سرد ِ دلاش اندیشید:
«ــ اما به نزدیک ِ خویش چهام من؟ ابدیت ِ شرمساری و سرافکندهگی! روشنایی مشکوک ِ من از فروغ ِ آن مرد ِ اسخریوتیست که دمی پیش به سقوط ِ در فضای سیاه ِ بیانتهای ملعنت گردن نهاد. انسانی برتر از آفریدهگان ِ خویش برتر از اَب و اِبن و روحُالقدس. پیش از آنکه جسماش را فدیهی من و خداوند ِ پدر کند فروتنانه به فروشدن تندرداد تا کَفِّهی خدایی ما چنین بلند برآید. نور ِ ابدیت ِ من
سربهزیر در سایهسار ِ گردنفراز ِ شهامت ِ او گام بر خواهد داشت!» با آهی تلخ کوتاه و تلخ سر ِ خارآذین ِ شبح بر سینه شکست و «مسیحیت» شد.
درد کامیاب و سیر شتابان گذشت و جاودانهگی درمانده و حیران سر به زیر افکند. زمین بر خود بلرزید توفان به عصیان زنجیر برگسیخت و خورشید از شرمساری چهره در دامن ِ تاریک ِ کسوف نهان کرد.
زیر ِ خاکپُشتهی خاموش سوگواران به زانو درآمدند و جاودانهگی سربند ِ سیاهاش را بر ایشان گسترد.