یه لحظه بودیم یه لحظه نبودیم یه قصه داشتیم اما نبودیم یکی بودیم یکی نبودیم یک عمر صحبت از مدرسه بود شب پیش قیل و قالی که در آن چشم نخفت تا دم صبح صحبت از مشق و کتاب و بازی خشم استاد وآن ترکه خیس کف دستی سرخ چون نازک گل راستی یادت هست که در بیخبری سکه ای گم کردم چقدر تلخ که شیرنی وآجیل چو گنجشک پرید از کف دست حسرتی ماند که چون بر باد رفت از یادم حسرت کودکیم را که رفت و نیامد هرگز