من تشنه ی آتشم ، من تشنه ی آتشم آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن
من تشنه ی آتشم ، آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن آن آتش فشان دیوانه را ، زنجیر از دهانش برگیر و همه را یک جا بر سرم بریز
بگذار بسوزم ، بگذار در آن آتش های سیال بگدازم مترس آن همه را ، این همه در سینه ات پنهان مکن به جان من بریز
این همه در اندیشه ی سلامت و راحت من مباش می خواهم در آن چه تو می گدازی ، بگدازم بگو ، بریز دهانت را بگشای ای قله ی سنگی آتش فشان خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر می گدازد من دیگر تحمل ندارم ، آن زندان بزرگ را بشکن
و آن گاه خود را کلمه ی می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم تویی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ی که دلم تویی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش تویی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش تویی
و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش تویی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش تویی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهای که انیسش تویی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی نه ، خدا آن را تازه آفریده است خدا آن را تازه آفریده است