سخنِ عشقِ تو بی آنکه برآید به زبانم رنگِ رخساره خبر می دهد از سوزِ نهانم نه مرا طاقتِ غربت ، نه تو را خاطرِ غربت دل نهادن به صبوری ، که جز این چاره ندانم
*****
سخنِ عشقِ تو بی آنکه برآید به زبانم رنگِ رخساره خبر می دهد از سوزِ نهانم نه مرا طاقتِ غربت ، نه تو را خاطرِ غربت دل نهادن به صبوری که جز این چاره ندانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ، نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم ز کمندت برهانم
*** سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ، نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم ز کمندت برهانم