چه هنگام می زیسته ام؟ کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را من؟ اگر این آفتاب هم آن مشعل کال است بی شبنم و بی شفق که نخستین سحرگاه جهان را آزموده است.
چه هنگام می زیسته ام؟ کدام بالیدن و کاستن را من که آسمان خودم چتر سرم نیست؟
آسمانی از فیروزه ی نیشابور با رگه های سبز شاخ ساران، هم چون فریاد واژگون جنگلی در دریاچه یی، آزاد و رها هم چون آینه یی که تکثیرت می کند.
بگذار آفتاب من پیرهن ام باشد و آسمان من آن کهنه کرباس بی رنگ.
بگذار بر زمین خود بایستم بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد.
بگذار سرزمین ام را زیر پای خود احساس کنم و صدای رویش خود را بشنوم: رپ رپه ی طبل های خون را در چیتگر و نعره ی ببرهای عاشق را در دیلمان.
وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟ کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را من؟