هست شب یک شبِ دم کرده و خاک رنگِ رخ باخته است. باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه سوی من تاخته است. * هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا، هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را. * با تنش گرم، بیابان دراز مرده را ماند در گورش تنگ با دل سوخته ی من ماند به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب! هست شب. آری، شب.