من تشنه و پژمرده، تو باران بهاری گل کن که در این ثانیهها عشق بکاری آه ای تو که در هرچه دل تنگ نشاطی یک لحظه مرا باش درآ از در یاری من ماندهام و یاد شبآشوب نگاهت دیگر نه امیدی، نه پناهی، نه قراری گفتی نه و گفتی نه و عمری سپری شد یک بار پذیرای دلم باش که آری من سوختهام کار من از کار گذشتهست تا تازه شوم کاش بر این داغ بباری