ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را