با سحرگاهی که میآمیزد باور ریزش برگ فصل آغاز تگرگ فصل تنهایی تن . وقت پیدایش مرگ تو اگر میآیی قاصدک را به صداقت پر کن مژدگانی بده یک دوست کجاست مژدگانی بده یک دوست کجاست دوستی آمده بود . انتهای نفس آغازش جای پای سخنی خالی بود واژه ها آمد و رفت دل تنهایی ما را هم . دمی تازه نکرد شب ما را نربود محفلی تازه نکرد در هوای نفست همقفس تازه شدم