تو اگه قِصه بخوای
دل پر غُصه بخوای
همهی شهر برات قصه میگن
قصه از این دلِ پُر غصه میگن
پس بزار منم برات قصه بگم
بگم ای همدم من
توی این دشت بزرگ
که بهش دنیا میگن
چرا من مثل یک شب کور سیاه
باید از نور گریزون باشم
یا چرا مثل یک زنبور نَحیف
باید از باد هراسون باشم
چرا پس دست نوازشگرِ باد
خرمن زلف منو شونه نکرد
یا چرا شادی دنیای شما
تو دلِ غم زدهام خونه نکرد
چرا من مثل یک خنیاگر پیر
باید از دَور زمان، دور باشم
یا که چون شبنم پاکیزهی صبح
خالی از تابش یک نور باشم
ببین ای همدم من