نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم نه زیادم و نه آتش که نواده ی زمینم منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟ نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم