آفتاب از کوه سر زد تا که ترک وی کنُم آفتاب از کوه سر زد تا که ترک وی کنُم گوسفندان را به صحرا برده و هی هی کنُم از بلندی بنگرُم بالای آن سرو سهی از بلندی بنگرُم بالای آن سرو سهی از جفای او شکایت با نوای نی کنُم
سروی به بستان گل در گلستان لیلا جان جان جان لیلا من تو را قربان لیلا جان جان جان لیلا من تو را قربان
شبنم یار نمی آیم دونه نار نمی آیم شبنم یار نمی آیم دونه نار نمی آیم تا نبوسم لب گل یار خود دلم به قرار نمی آیم تا نبوسم لب گل یار خود دلم به قرار نمی آیم
یار میگوید الله دلدار می گوید الله یار میگوید الله دلدار می گوید الله هر کجا دیوانه و هوشیار می گوید الله
سروی به بستان گل در گلستان لیلا جان جان جان لیلا من تو را قربان لیلا جان جان جان لیلا من تو را قربان