در شب تیره، دیوانه ای، کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
می کند داستانی غم آور
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من، ای دل من، ای دل من
از تو آخر چه شد حاصل من؟
آخر ای بینوا دل، چه دیدی؟
که ره رستگاری بریدی؟
می توانستی ای دل رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هر دَم از یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست، با من ستیزی
تا بسرمستی و غمگساری
با «فسانه» کنی دوستداری
مبتلایی نیابد به از تو
مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند:
از بر شاخه مرغی پریده
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم، به غم میسرایند
سال ها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل، پاره پاره
او تو را بوسه می زد، تو او را