تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم ! تو مثل شمعدونی ها پر از رازی و زیبایی و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی، آبی و آرام، بی پایان! و من موج گرفتاری اسیره دست طوفانم تو مثل آسمانی، مهربان و آبی و شفاف.. و من در آرزوی قطره های پاک بارانم نمیدانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم تو دنیای منی ، بی انتها و ساکت و سرشار و من تنها در این دنیای دور، از غصه مهمانم تو مثل مرز احساسی ، قشنگ و دور و نامعلوم و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر و من یک کبوتر تشنه ی باران درمانم بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من ببین با تو چه رویاییست رنگ شوق چشمانم... شبی یک شاخه ی نیلوفر به دست آبیت دادم هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد و من خواب تورا میبینم و لبخند پنهانم تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه میگیرد و من مرغی که از عشقت فقط بیتاب و حیرانم شب است و نغمه ی مهتاب و مرغان سفر کرده و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخواند تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد که تو یک شب بگویی: " دوستم داری تو میدانم " غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست و من امشب قسم خوردم تورا هرگز نرنجانم به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم ! بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم... !