Lyrics of Saz O avazeh Dashti Mohammad Reza Shajarian
ساز و آواز دشتی اشعار عطّار و حافظ
شعر عطّار دل ز دستم رفت و جان هم بی دل و جان چون کنم سرّ عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم هر کسی گوید که درمانی کن آخر درد را چون بهدردم دائماً مشغول درمان چون کنم چون خروشم بشنود هر بیخبر گوید خموش میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم عالمی در دست من ، من همچو مویی در برش در میان این و آن درمانده حیران چون کنم *** شعر حافظ دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شبِ تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد چرا چون لاله خونیندل نباشم که با من نرگس او سرگران کرد میان مهربانان چون توان گفت که یار من چنین گفت و چنان کرد صبا گر چاره داری وقت وقتست که درد اشتیاقم قصد جان کرد عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابروکمان کرد