به دامن این آسمان خدا یک ستاره ندارم گوهر که نگو در زمانه یکی سنگ خاره ندارم کجا بروم، با که می بزنم، آشنای دلم کو به گریه غم رود ز میان من که چاره ندارم
خدایا خدایا در آتش دل پروانه منم از هر دو جهان بیگانه منم به ساز دل نهفته ام نوای خود بعد از آن همه عشق و باده نوشی شد جهان من وادی خموشی
در آتش دل پروانه ام از هر دو جهان بیگانه ام کسی نگفته با من شکسته دل همچون می چرا روز و شب به دوشی وز چه خفته دم کوی می فروشی
خدایا بسی شکوه از گردش آسمان دارم چون شمعی ز سوز محبت شررها به جان دارم چه کردم این بسته ام که اینچنین سرکش تو هر زمان می کشی مرا به صد آتش به یک بهانه حدیث عشق و وفا دیگر شد افسانه که ماند تنها به جا حدیث پروانه در این زمانه