ز من نگارم خبر ندارد به حال زارم نظر ندارد خبر ندارم من از دل خود دل من از من خبر ندارد کجا رود دل تا دلبرش نیست کجا پرد مرغ که پر ندارد امان از این عشق فغان از این عشق که غیر خون جگر ندارد همه سیاهی همه جدایی مگر شب ما سحر ندارد امان از این عشق فغان از این عشق که غیر خون جگر ندارد همه سیاهی همه تباهی مگر شب ما سحر ندارد جز انتظار و جز استقامت وطن علاج دگر ندارد بهار مضطر عزیز من منال یگر که آه و زاری عزیزم اثر ندارد