دل می ستاند از من و جان می دهد به من آرام جان و کام جهان می دهد به من دلداده ی غریبم و گمنام این دیار زان یار دلنشین که نشان می دهد به من جانا مراد بخت و جوانی وصال توست کو جاودانه بخت جوان می دهد به من می آمدم که حال دل زار گویمت اما مگر سرشک امان می دهد به من چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز شوقت اگر هزار زبان می دهد به من آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست مستی ببین که سحر بیان می دهد به من