هراسم نیست از طوفان اگر چه برگ پاییزم درخت از ریشه خشکیده و من از اشک لبریزم
به تو نفرین به تونفرین که فصل مرگ ما بودی که ما اهل بهاریم و تو پاییزی و نابودی
چه ترسی دارد آن برگ فتاده ز طوفان هراس انگیز پاییز چو از شاخه فرو افتد به خاکی گریزش نیست جز مرگی غم انگیز
منم آن بر باد رفته آن عزیز سبز دیروز قهر پاییزی افیون همچو دردی درد جان سوز
شعله زد بر تار و پود منه ساده کی رسد به گوش پاییز ناله ی برگ فتاده
هراسم نیست از طوفان اگر چه برگ پاییزم درخت از ریشه خشکیده و من از اشک لبریزم
چه حرفی دارد آن برگ فتاده که از حسرت و ماتم شده لبریز نه امیدش به دیدار بهار است نه ترسی دارد از نفرین پاییز
وقتی طوفانی شکسته.... بال پروازی به ناگاه سفرش تا بی نهایت قدر یک آه، گشته کوتاه درد موندن با دوتا بال شکسته رفتن از سایه به آفتاب این پرنده شده خسته به تو نفرینبه تو نفرین که شکسته بالم از تو