می آمد از برج ویران ، مردی که خاکستری بود خرد و خراب و خمیره ، تمثیل ویران تری بود تمثیل ویران تری بود ، تمثیل ویران تری بود مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت آنسوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آینه می زد می گفت خود را شکستم ، کان خود نه من دیگری بود می گفت با خود
کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ، ذهنی که از هرچه جز مهر بیگانه بود و بری بود افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش ، زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود طفلی که تا دیرها را مثل سلیمان ببندد ، تنهاترین آرزویش یک قصّه انگشتری بود افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصّه ، تا صبح مانند نارنجِ جادرود آبستن صد پری بود
دردا که دیری ست دگر ، شور سحرخیزی اش نیست آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود دردا که دیری ست دیگر ، زنگ کدورت گرفته ست آیینه ای که زلالی ، سر صبح روشنگری بود اکنون به زنجیر نشسته ست ، از جرم تخطیر و تدخیم انگشت هایی که یک روز ، مثل قلم جوهری بود