در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک، که خاک را سبز می خواست و عشق را شایسته ی زیباترین زنان - که اینش به نظر هدیّتی نه چنان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید. چه مردای ! چه مردی ! که می گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند و گلو را بایسته تر آن که زیباترین نام ها را بگوید.
و شیر آهنکوه مردی از این گونه عاشق میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در نوشت. - رویینه تنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود.
□
«- آه، اسفندیار مغموم! تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی!»
□
« - آیا نه یکی نه بسنده بود که سر نوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم نه! من از فرو رتن تن زدم. صدایی بودم من - شکلی میان اشکال -، و معنایی یافتم.
من بودم و شدم، نه زان گونه که غنچه ای گلی یا ریشه ای که جوانه ای یا یکی دانه که جنگلی - راست بدان گونه که عامی مرمی شهیدی؛ تا آسمان بر او نماز برد.
□
من بینوا بندگکی سر به راه نبودم و راه بهشت مینوی من بُزروِ طوع و خاکساری نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می بایست شایسته آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کند.
و خدایی دیگرگونه آفریدم ».
□
دریغا شیر آهنکوه مردا که تو بودی، و کوهوار پیش از آن که به خاک افتی نستوه و استوار مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان - سر نوشت تو را بتی رقم زد که دیگران می پرستیدند. بتی که دیگرانش می پرستیدند.