تو مرا به خدا بشناسي چون خار مغيلان در چشم تو خارم چه كنم چه كنم ز فراغت كو پاي گريزم كو راه فرارم بروم بروم به مكاني كز چشم تو ديگر پوشيده بمانم بروم بروم كه از اين پس جور تو نبينم خار تو ندانم تو چه داني يار آيينه وفا در دنيا چگونه شد افسانه شمع دگري كي سوزد به ماتم پروانه آتش به سرم افكندي خبر نداري ز يار ديوانه نظر نداري مگر به بيگانه به نامرادي رفتم نبرده شادي رفتم ز محفل انست شكسته پيماني كنون ز حال من خبر شدي يا نه ز تو غير جفات كي ديدم سخني ز محبت نشنيدم تو مرا به خدا بشناسي چون خار مغيلان در چشم تو خارم چه كنم چه كنم ز فراغت كو پاي گريزم كو راه فرارم بروم بروم به مكاني كز چشم تو ديگر پوشيده بمانم بروم بروم كه از اين پس جور تو نبينم خار تو ندانم