آتشی ز کاروان ، جدا مانده ، این نشان ز کاروان به جا مانده یک جهان شراره ، تنها ، مانده در میان صحرا به درد خود سوزد ، به سوز خود سازد سوزد از جفای دوران ، فتنه و ، بلای توفان فنای او خواهد ، به سوی او تازد من هم ای یاران تنها ماندم ، آتشی بودم ، برجا ماندم با این گرمیِ جان ، در ره مانده حیران این غم خود به کجا ببرم ؟ با این جان لرزان ، با این پای لغزان ره به کجا ز بلا ببرم ؟ می سوزم گر چه با بی پروایی ، می لرزم بر خود از این تنهایی من هم ای یاران تنها ماندم ، آتشی بودم ، برجا ماندم آتشین خو هستی سوزم ، شعله جانی بزم افروزم بی پناهی ، محفل آرا ، بزم افروزی ، تیره روزم
آ آ آ آ آ بخت سبک عنان اگرم همرهی کند ، چو گرد ره ، به بدرقه ی کاروان روم سر می کشم چو شعله که برخیزم ای دریغ ، کو پای قدرتی که پیِ همرمان روم ؟
من هم ای یاران تنها ماندم ، آتشی بودم ، برجا ماندم
من هم ای یاران تنها ماندم ، آتشی بودم ، برجا ماندم