ما مثل دو پرنده بودیم در بیشهای مهآلود لونۀ کوچیک ما تو دست شاخهها بود از روی شاخهها میپریدیم با هم تا برسیم به یه دشت از رو جلبکها و سنگهای شکسته آب زلال میگذشت شبها که ماه میتابید میون آشیونه جیرجیرکی عادت داشت تموم شب بخونه تا روزی که یه طوفان اومد لونه رو لرزوند با پنجههای سردش لونه رو با خود کشوند
به دست باد وحشی لونه شد پریشون درختها لخت و عریون شوق پرواز نمونده واسه بال و پرم نمیتونم بپرم
چی پیش میاد فردامون هنوز که نامعلومه قصههای عاشقی، همیشه ناتمومه
ما مثل دو پرنده بودیم در بیشهای مهآلود لونۀ کوچیک ما تو دست شاخهها بود