آواز ابوعطا نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک خویش را در پیش پای خویشتن گم کرده ام چون نفس از مدعای جستجو آگه نیم این قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام از زبان دیگران درد دلم باید شنید کز غم هجران چو نی راز سخن گم کرده ام شوخی پرواز من رنگ بهار ناز کیست چون پر طاووس خود را در چمن گم کرده ام بیدل دهلوی