چهره ی رخشان خورشید در غروب خون تپیده فتنه ها بر گنبد درد جامه ی شب بر کشیده آدمی حیرا ن عاجز گرده بر شیطان سپرده آدمی هم رفته از دست مهر ورزی ، جان سپرده مرده فانوس در شب درد عرصه خالیست، عرصه ای مرد مانده بر تو خشم و آژنگ جهل و عصیان رنگ و نیرنگ بر خرابیها نشسته جغد بد کیش بد آهنگ کوکب تقدیرانسان بر مدار خون و جنگ است این قفس بی گرمی تو زمهریری سرد و تنگ است ای نشان روشن دوست مرد میدان وهماورد پرده ها از چهره بردار رخ عیان کن ایابر مرد