دنيا به درک رفت و
ده بي سر و سامان شد
سهم من و تو از ان
يک سفره ي بي نان شد
از چشم کبو ِد ما
هي اشک به راه افتاد
انقدر که باريديم
تبديل به باران شد
هر دوست که با ما بود
دشمن شد و خنجر زد
با قافله پيمان بست
هم کاسه ي دزدان شد
پشت همه ي درها ديوار کشيدند و
هي سقف فرو پاشيد هي پنجره سيمان شد
هي شهد و شکر دادند
هي سکه ي زر دادند
ارام بساط شعر تبديل به دکان شد
هر کس که دلش ميخواست
نيزه به زمين کوبيد
هي کشت و تجاوز کرد
تا قاري قران شد
دنيا به درک رفت و
ده بي سر و سامان شد
سهم من و تو از ان
يک سفره ي بي نان شد
جنگل شده بود اين شهر
با منظره هاي ِبکر
يک جنگل خر تو خر
علامه و روشنفکر
دنياي بدوِن در
دنياي پر از بن بست
دنياي (فقط در خواب) دنياي سراپا مست
از دهکده ي خونين
از حمله ي اپاچي
يک کوه جسد ماند و
يک مشت تماشاچي
که سوخت و ساکت ماند
با فاجعه بارامد!
هي فصل زمستان شد
هي گفت: بهار امد
دندان به جگر داد و
ارام لبش را دوخت
با پاي خودش پاي هر چوبه ي دار امد
سر خوش شده از تاول
معتاد به هر لخته
در خشم نمکدان ها با زخم کنارامد
دنيا به درک رفت و
ده بي سر و سامان شد
سهم من و تو از ان
يک سفره ي بي نان شد