نه چراغ چشم گرگی پیر نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه مانده دشت بیکران خلوت و خاموش زیر بارانی که ساعتهاست می بارد در شب دیوانه ی غمگین که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد در شب دیوانه ی غمگین مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر نه صدای پای اسب رهزنی تنها نه صفیر باد ولگردی نه چراغ چشم گرگی پیر