ای که دمسازم تو بودی نغمه پردازم تو بودی عشق ما افسانه شد آشنای تو بیگانه شد من که جز مهنت ندیدم گوشه خلوت گزیدم شد تهی پیمانه ام غم نشسته در کاشانه ام ز دست دل آزرده ام همچو برگطوفان برده ام کتاب مجنون بسته شد داستان نو آورده ام در برم نماندی به خاکسترم نشاندی مرا تا کجا کشاندی آشیان شکسته منم رهگذار خسته چو موجم ز هم گسسته آسمان دوباره نه ستاره نه مهی دارد باغبان خسته دل شکسته لاله می کارد ای فلک تو دانی که هر زمانی چه به ما کردی غیر نامرادی سرور و شادی که نپروردی در سکوت صحرا کجا بروم تا ز دل کشم فریاد با هجوم غم ها چه چاره کنم کز قفس شوم آزاد در سکوت صحرا کجا بروم تا ز دل کشم فریاد با هجوم غم ها چه چاره کنم کز قفس شوم آزاد