بشناس مرا حکایتی غمگینم ، افسانه ی تیره ی شبی سنگینم تلخم که درم شکسته ام مسمومم ، ای دوست شناختی مرا ، من اینم
من اینم و غرق خستگی آمده ام ، ویرانم و از شکستگی آمده ام از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام
* * * * *
آنجا با هر که زیستم کشت مرا ، هر همخونی به خونی آغشت مرا صدها دستی که دوست می خواندمشان ، که دوست می خواندمشان ، صدها خنجر شکست در پُشت مرا اینجا که کسی به من بپیوندد نیست ، صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست زنجیر فراوانه فراوان امّا ، چیزی که مرا به زندگی بندد نیست من اینم و غرق خستگی آمده ام ، ویرانم و از شکستگی آمده ام از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام