درد بی درمان من گفتنی نیست خواجه ای لب وا نکرد با نفس خسته من شعر بی آغاز و انجام سکوتم در اجاق سینه من روشنی نیست ابر بی باران شدم ابر آتش روح من بیگانه شد در قفس بسته تن خشت خامی خفته در کج راه خاکم تا ثریا آسمانم دیدنی نیست امانم بده در این بی کسی که در خود شکست آیینه باور من امانم بده در این بی کسی که در خود شکست آیینه باور من قصه از آغاز پایانی ندارد زخم عشق دوست درمانی ندارد با تجواهای ما را با خودش برد راز ما پیدا و پنهانی ندارد راز ما پیدا و پنهانی ندارد
درد بی درمان من گفتنی نیست خواجه ای لب وا نکرد با نفس خسته من شعر بی آغاز و انجام سکوتم در اجاق سینه من روشنی نیست ابر بی باران شدم ابر آتش روح من بیگانه شد در قفس بسته تن رو به درگاه تو آوردم که دیدم در طواف خانه دنیا خدا نیست امانم بده در این بی کسی که در خود شکست آیینه باور من امانم بده در این بی کسی که در خود شکست آیینه باور من