در نظر بازی ما بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند مفلسانیم و هوای می مطرب داریم آه اگر خرقه ی پشمی به گرو نستانند عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدای ما همه بنده و این قوم خداوندانند لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ورنه مستوری و مستس همه کس نتوانند