نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشت کند سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند بستاند این سرو سهی سودای هستی از رهی یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند ساقی بده پیمانهای زآن مــِی که بیخویشم کند بر حــُسن ِ شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد با مسکنت شاهی دهد سلطان ِ درویشت کند سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند بستاند این سرو سهی سودای هستی از رهی یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند