درون کلبه ای بنشسته ام تنهای تنها به چشمم حلقه بستهاشک حسرتموج غمها چو شمعیجان خود آتش زدمامشب سراپا به آتش بازیمجانا بیا بهر تماشا نمی دانم که آیاتو آگاهی ز فردا
فردا نشان از من نمی ماند تنهابه جا خاکستری ماند ز خاکم گل لاله روید چو خون دلم ارغوانی دریغا که قدر محبت ندانی ندانی ندانی
چو شمعیجان خود آتش زدمامشب سراپا به آتش بازیمجانا بیا بهر تماشا نمی دانم که آیاتو آگاهی ز فردا