جزیره ای غریبم که تنها نشسته ام به دریا بدین شکنجِ دریا اسیرم در این میانه تنها ندیده دیدۀ من بجز این کبودیِ افقها نه آنکه رهگذاری نه هر پا گهی به ساحل من دگر ز قهر طوفان خدایا شکسته این دلِ من نه بادبانِ کشتی زمانی بچشمم آید از دور نه در شب سیاهم چراغی به چهره ام دهد نور جزیره ای غریبم که تنها نشسته ام به دریا بدین شکنجِ دریا اسیرم در این میانه تنها ندیده دیدۀ من بجز این کبودیِ افقها نه گلبلی درآید نه روید ز خاک من درختی بگو به موج ساحل شتازد بجانِ تیره بختی کنون دگر خدایا غمینم ز آسمان و دریا میان اشکِ شورم بدورم ز شهر آرزوها