همه شب رقصم و گویم که حریف غم من کو بخروشد به من این دل که بگو همدم من کو من بی پروا یه دل شیدا تو بگو ای جان چه بگویم ز من او خواهد که سخن گوید شده ام حیران چه بگویم
چون طوطی و آینه دل من شد هم سخن سینه دل من از رنگ و ریا شکوه ندارد این ساده و بی کینه دل من نبود مرا غمی نبوده گر هم نفسی که درون جام می قصه خود را گفتم و رفتم به صفای این چمن چنان نسیم سحری سخنی ز زندگی به گوش گلها گفتم و رفتم ز وفا قصه بگفتم به زبانی که تو دانی غم هستی بنوشتم به کتابی که تو خوانی
چون طوطی و آینه دل من شد هم سخن سینه دل من از رنگ و ریا شکوه ندارد این ساده و بی کینه دل من نبود مرا غمی نبوده گر هم نفسی که درون جام می قصه خود را گفتم و رفتم به صفای این چمن چنان نسیم سحری سخنی ز زندگی به گوش گلها گفتم و رفتم ز وفا قصه بگفتم به زبانی که تو دانی غم هستی بنوشتم به کتابی که تو خوانی