قتست که بنشینی و گیسو بگشایی تا با تو بگویم غم شبهای جدایی بزم تو مرا میطلبد آمدم ای جان من عودم و از سوختنم نیست رهایی تا در قفس بال و پر خویش اسیرست بیگانه پرواز بود مرغ هوایی ا شوق سر انگشت تو لبریز نواهاست تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی افسوس بر آن چشم که با پرتو صد چشم در آینه ات دید و ندانست کجایی در آینه بندان پریخانه چشمم بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی بینی که دری از تو بروی تو گشایند هر در که بر این خانه آیینه گشایی