خسته ام خشک تنم تشنه آبم نمی آد سراغ چشمام چرا خوابم نه یک برگی نه یک شاخی به ورمن برا تشنه توی صحرای سرابم لب و چشمام خشک و خسته شیشه قلبم شکسته تک درختم توی این دشت که میون خار نشسته خیلی وقت غصه با غم توی سینه جا گرفته میون انبوهی از غم تن خسته جا گرفته لب و چشمام خشک و خسته شیشه قلبم شکسته