شامگاهان که رؤیت ِ دریا نقش در نقش مینهفت کبود ، داستانی نه تازه کرد به کار رشتهای بست و رشتهای بگشود رشتههای ِ دگر بر آب ببرد .
وندر آن جایگه که فندق ِ پیر سایه در سایه بر زمین گسترد چون بماند آب ِ جوی از رفتار شاخهای خشک ماند و برگی زرد آمدش باد و ، با شتاب ببرد .
[Persian Music on IranSong] همچنین در گشاد و شمع افروخت آن نگارین ِ چربدست استاد گوشمالی به چنگ داد و ، نشست پس چراغی نهاد بر دم ِ باد هرچه ، از ما به یک عتاب ببرد .
داستانی نه تازه کرد ، آری آن ز یغمای ِ ما به ره شادان ؛ رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه وز خرابیّ ِ ماش آبادان دلی از ما ، ولی خراب ببرد !