نشسته با یه قامت شکسته دخترکی کنار دار قالی کودکیشو رج میزنه با حسرت بین گلای بی بهار قالی
ببین چه باغ سبزی آفریده! با نوک انگشتای سرد و خسته اش جاری شده یه شاخه گل سرخ به روی پنجه های پینه بسته اش به روی پنجه های پینه بسته اش
دنیایی رمز و راز و قصه داره تو هق هق گریه کودکانه اش خواب خوش دریچه هارو آشفت با سرفه های خشک و بی بهانه اش با سرفه های خشک و بی بهانه اش
در آرزوی یه بهار تازه اس چشمای بی نصیب و بی گناهش در اشتیاق اینکه روزی خورشید گرمی بده به سردی نگاهش
دخترکی شکسته که نشسته تو صحنه ء کویر، گل بکاره از آبرویی که به خاک ما داد سهمی بجز یه تکه نان نداره از آبرویی که به خاک ما داد سهمی بجز یه تکه نان نداره