شعر "صبر سنگ" از فروغ فرخزاد ------------- روز ِ اول پیش ِ خود گفتم دیگَرَش هرگز نخواهم دید روز ِ دوم باز می گفتم لیک با اندوه و با تردید * روز ِ سوم هم گذشت اما بَر سر ِ پیمان ِ خود بودم ظُلمت ِ زندان مرا می کُشت باز زندانبان ِ خود بودم * می شنیدم نیمه شب در خواب های هایِ گریه هایش را در صدایم گوش می کردم درد ِ سَیّالِ صدایش را * شرمگین می خواندَمش بر خویش از چه رو بیهوده گِریانی در میان ِ گریه می نالید دوستش دارم ، نمی دانی * می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان ِ رویاها زورق ِ اندیشه ام ، آرام می گذشت از مرز ِ دنیاها * ریشه هامان در سیاهی ها قلبهامان ، میوه های نور یِکدِگر را سِیر می کردیم با بهار ِ باغهای دور * روزها رفتند و من دیگر خود نمی دانم کُدامینم آن من ِ سَرسخت ِ مغرورم یا من ِ مَغلوب ِ دیرینم * بُگذرم گر از سرِ پیمان می کُشد این غم دِگر بارَم می نشینم ، شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم