چشمی که به شب بنگرند از پشت نقابی تکرار کند قصهً روزی و عقابی این آینهً سنگی مغرور چه بیند جز خویش که در دایرهً خویش نِشیند تردید ندارد که جهان زیر پرِ اوست هر ره که رَوَد سایهً او همسفر اوست هر ره که رَوَد سایهً او همسفر اوست چشمی که به شب بنگرنداز پشت نقابی تکرار کند قصهً روزی و عقابی این مرغ گذر از پلِ تدبیر ندارد شاید خبر از گردشِ تقدیر ندارد روزی که بگیرند از این چهره نقابی وقت است ، کبوتر بزند نوک به عقابی روزی که بگیرد از این چهره نقابی وقت است ، کبوتر بزند نوک به عقابی چشمی که به شب بنگرند از پشت نقابی تکرار کند قصهً روزی و عقابی