خستگیمـو زیـر بـارون هدیه کردم به جدایـی دل سپردم به تو ای گل تـو کـه هدیـه خدایـی حالا نـه خستگـی دارم نه دیگه هراسی از شـب نه دیگـه شکایت از تـو نه دیگـه گلایـه بر لـب با تو ای خورشید تنـها شـب و تاریکی اسیـره بـا تـو ای عمـر دوبـاره خـزونـم آروم میگیـره خستگی اگه نمی ذاشت غمـتـو ازت بگـیـرم آهیشم تـوی نفسهات واسـه نـگات بمیـرم حالا نـه خستگی دارم نه دیگه هراسی از شب نه دیگـه شکایت ازتـو نه دیـگه گلایـه بر لب