یادمه بچه بودم تو کوچه ها ویلون بودم توی اون دور و زمون در پی شادی بودم وقتی که اونو دیدم دست و پامو گم کردم یک دفعه در دل خود تک و تنهایی دیدم در قفس مانده ام در نمیام چون که او میگه من تورو نمی خوام در قفس مانده ام در نمیام چون که او میگه من تورو نمی خوام
ای خدایا من چه گویم؟ راز دل را با که گویم؟ در قفس مانده ام در نمیام چون که او میگه من تورو نمی خوام در قفس مانده ام در نمیام چون که او میگه من تورو نمی خوام