الهی اگر عاشق شود روزی چو من دیوانه اش کن چو دیوانه شد همدرد من در گوشه میخانه اش کن به غم یارش کن گرفتارش کن تاز دل آهی کشد و اشکی بفشاند تا چو من بر آتش غم دل را بنشاند ز نامرادی باید اکنون سوی صحرا رو کنم به سنگ خارا نیمه شب ها شکوفه ها از او کنم داده از کف روشنی را فانوس چشمم در جوانی قصه ها گوید نگاهم با این زبان بی زبانی شعله در کاشانه ام سر می کشد از آه درد آمیزم روز و شب طوفان کند دور از رخش این اشک سیل انگیزم