تو ای طوطی سخن گوی من، بیا سوی من، بیا سوی من یک دم به شوق و شادی دوری از این قفس کن دل را ز دام محنت، آسوده یک نفس کن تو ناز و کرشمه بس کن، تو ناز و کرشمه بس کن
من ان طوطی خموشم که دارم به لب سخنها نوایی به لب نیارم چو مرغی که مانده تنها با اینکه ز استاد زمانه صد گونه سخن مانده بیادم غیر از سخن عشق و محبت هرگز نکند خرم و شادم چه خوش آنکه پر زنم یک نفس شوم لحطه ایی رها زین قفس جولان دهم چو شاهین در اوج اسمانها آنجا روم که نبود از رنج و غم نشانها که ایمن شوم از انها که ایمن شوم از آنها