قصه نیستم که بگوئی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
من درد ِ مشترکام مرا فریاد کن.
□ درخت با جنگل سخن میگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم
نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ریشههای ِ تو را دریافتهام با لبانات برای ِ همه لبها سخن گفتهام و دستهایات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام برای ِ خاطر ِ زندهگان، و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام زیباترین ِ سرودها را زیرا که مردهگان ِ این سال عاشقترین ِ زندهگان بودهاند.
□
دستات را به من بده دستهای ِ تو با من آشناست ای دیریافته با تو سخن میگویم بهسان ِ ابر که با توفان بهسان ِ علف که با صحرا بهسان ِ باران که با دریا بهسان ِ پرنده که با بهار بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای ِ تو را دریافتهام زیرا که صدای ِ من با صدای ِ تو آشناست.